فرسايش فکر!

گاهی از اين که نمی توانم آنهمه عقده را روي سفيدی بی غَشِ کاغذ بالا بياورم دلم بهم می خورد....
قهوه ام را سر می کشم.... تلخ...
بلند ميشوم روی صندلی که ان قريب می خواهد از زير پايم در برود
می ايستم: آااااا من نمی تونم بگم دوست دارم....
آاااا من نمی تونم داد بزنم.....
آااا... من يه هنرپيشه ی بدم....
آآاااا... من یه زن بد جنس و بدم .....آآااا........
و اين بار به جای تن تميز کاغذ روی سراميک های سفيد بالا می آورم.. .و نشئگی اين روزهای بی آفتاب را با خود می برم به رختخواب تا تمام تنم را بگيرد و با من معاشقه کند...