در "او" اتوبانی عریض رو به آینده می گذشت..

آینده ای که دور برگردان ندارد...
فراموشی بیدار نمی شود تا در کوچه هایمان پرسه بزند ...تا سپیده چیزی نمانده است... آرین... شب را به شب وا گذاشت و به آینده رفت.... گفتم که چقدر دلتنگ نمی شوم
باورش نشد...!
دلتنگ نمی شوم خب حال من خراب تر از همان حال خراب همیشه است ... آرین که نباشد انگار پاره ای از آدم پرتاب شده
کجا؟ کجایش مهم نیست... ... انگار حفره ای هست وسط آدم.... که باد می پیچد میانش و جز هو هوی تلخ اش چیزی نمی ماند جز صدای آرین و چشم های نافذش...

لعنت به کوچ هم که حتا اشک آدم را در نمی آورد!

شصت و ششم/بهار/نود
تهران کبود