مي خواهم سوت بزنم
هي نمي توانم
مثل ياشا كه لب اش شكري بود
چه چشمهاي خوشگلي داشت.
رنگ شن زار بود.... با اين همه , مزرعه ي انبوه گندم موسي را هم در خاطرمان زنده مي كرد...

طفلكي مُرد
مي خواستند توي حياط پشتي خانه ي مادر ماه طلعت به خاك بسپارند اش.
خودش خواسته بود
اما هيچ كس به حرف اش گوش نكرد...
.....

دستهايم را باد سرد مي بُر‎َد وقتي از پنجره ي تنگ قطار بيرون مي آورمشان....
....
ياشا...ياشا... تو كه اسم ات ياشا بود.... چرا مُردي؟
تبريز نزديك است....
3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
Well done!
[url=http://irajtvck.com/paol/prma.html]My homepage[/url] | [url=http://oaoahuco.com/pxqq/bwdq.html]Cool site[/url]

Anonymous Anonymous said...

Anonymous Anonymous said...
Good design!
http://irajtvck.com/paol/prma.html | http://etjiyvfw.com/ctms/gfqu.html