«مديحه ي ناتمام»
چشمهات راز زيستن است
چون آفتاب تموز
كه خاكستري مرگ را
تا دورهاي دور
مي دواند
وآغوش ات
گرم...
براي ماندن و مانيدن
كه ازدحام وقيح شهر - در ميان اش-
به سكوت مي نشيند... خاموش مي شود
دستهات پليست
ميان برزخ و بهشت
كه تمناي شب را مي بازد
به سپيده دم
و هستي من
با صداي نرم تو
زوال را
به مبارزه مي خواند
در برم گير
تا سيماب حيات
به پلكهاي نيمه بازم
رسوخ كند.
هشتادو پنجم/بهار/86
تهران غريب
اگر به جای چشمهات و دستهات چشمهایت و دستهایت می نوشتی به نظر من بد نمیشد
البته شما خودتون استادید و من کوچیکتون
اما واقعا چنین کسی با این خصوصیات هست یا اینکه این خصوصیات در نگاه ماست؟
mesle hamishe khoob!