"اتود شماره 777"

پیشانی ات
سریر بلندیست
که جز دستهای خورشید به آن نمی رسد
و چشمهایت
مروارید های سیاه
که درس تیره گی را
از یاد شب می برد.


توت فرنگی های وحشی
چنان شرمگین گونه های تو اند
که تبِ تابستان را فراموش می کنند.
و لبهای ات
چون ملکه ی زنبورها
وسوسه ی تاجی از عسل دارند
که با چشیدن اش
نیشی تا عمقِ نا پیدایِ روحِ آدمی رسوخ می کند


آرزویِ سعی بر شیب گردن ات
و صفا
بر مرمرِ تیره یِ دو شانه ات عیب نیست
تا تشنه گی در چشمه ای
که از شیار سینه هایت جوشیده است
فرو بنشیند.

تو در تماشای دسته ی اسبهای وحشی
مست می شوی
و من
در بازی دم کرده ی گرگ و میش،
با نخستین نفسِ شراب آلودِ سپیده دم
به زنده گی باز می گردم.


11/1/1
ساعت هفت ام
3 Comments:
Blogger mo.mad said...
وسوسه ی تاجی از عسل را دوست داشتم

Blogger shafagh said...
چه خوب بود این توصیفها
چه ملموس بود این شخصیت

عالی بود. لذتش را بردیم.