كسي چه مي داند ...شايد همين جا ....همين امشب......پا برهنه بدوم تا خورشيد....كسي چه مي داند شايد در آغوش كوههاي سرخ تبريز... بيارامم.....
چه لذتي دارد كنده شدن... نبودن...پريدن....
چه لذتي دارد...تنهائي...تنهائي....تنهائي....

.....

چه كسي مي داند.... اينجا چقدر اكسيژن هست......چقدر مه .... چقدر ابر... چقدر باد...
اينجا چقدر تنهائي حجيم تر است.....

تلخ.... تلخ...تلخ....
هنوز هم برآني كه كام تلخ با قند شيرين نمي شود مانا؟!‌
تند...تند...تند....
آنقدر تند بنويس و تند بگو كه خسته شوي....
من مدتهاست بزرگ شده ام
صدايت را نمي شنوم... چشمانت را نمي جويم.... دستهايت را نمي خواهم

كسي چه مي داند تنهائي پشت بر دامان كوههاي تبريز دادن و به آسمان فيروزه اي اش خيره ماندن و حتا دلير را هم ز ياد بردن چه حالي دارد؟
نه مانا!
هيچ كسي نمي داند.....هيچ كس....
تنت به رعشه نيفتد... ده فرمان را....كتاب خروج را.... عهد عتيق را.... رها كن......
رها....رها ....رها ......