«جمع مکسر»
در سیاهچاله ای که خود جهانیست
-و از دهانه ی تنگ اش هیچ کجای جهان پیدا نیست-
افتادی
بی که بدانی
اسیر شرایط شرطی شدن
دست در بازی زندگی نمی برد
تقلای عبث ات
با آنهمه خیسی
بر رطوبت ِ ويرانکننده،
بر تب ِ پُرحرارتِ تاریک اش
ردی نمی نهد.
تو با لخته های خون شسته می شوی
و با انگشتهای جوهری
با شبیخون
بر کمرگاه یاس های سر راهی
جان می دهی
کشته می شوی....
پنجاهم/پائیز/87
تهران سیاه
شرمسار هر لغزش ناگزیر تن اش
سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عفن:
یا خشنود گردن نهادن به غلامی تو
سرگردان باغی بی صفا باگلهای کاغذین:
فانی ام آفریده ای پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرف آفریده گان توام من
با من خدایی را شکوهی مقدر نیست....
(با ما خدایی را هیچ شکوهی مقدر نیست....مانلی
اين پنجاهم پاييز خيلي زيبا بود
شاد باشيد و سلامت