سلام
زمستان است. سرد و بي برف
از ديشب تا حالا همه چيز دور سرم مي چرخد
حالت تهوع دارم ....
درست مثل اينكه يك حشره را زنده زنده قورت داده باشم و حالا هي توي معده ام وول بخورد
توي دلم رخت مي شورند...
و يك گردان مورچه روي تن ام راه مي روند
واي سرم.... توي سرم هم دارند سنج مي زنند
انگار همه ي دنيا شده جوي خون....
و شقيقه هاي من يك جفت نبض بزرگ .... كه از درد مي زند......
هنوز دوباره تهوع تا چيره شود وقت هست...
براي فكر كردن .. مثلاً به اينكه چرا آرين صداش دوبلوري شد و من نه
يا اينكه چرا من هميشه مي توانستم خوب آواز بخوانم و علي نه
چرا سارا نمي تواند دوست بدارد ولي من آره
چرا الهه نمي تواند بله بگويد ولي من نه
هنوز دوباره تهوع تا چيره شود وقت هست براي نشخوار خاطره....
بي كه تهي شود مركز جمجمه ام از درد... از آخ.... از ناله هاي محبوس در گلو...
دلم مي خواهد اين متن را جمع و جور كنم
ببخشيد اما
نمي توانم
حالت ته...و....ع...
د...ا....ر.......م...
tahavoe avale tars o tars akhare tahavoe
vaghti bargardoonishoon on vaght larz mikoni o tajob az chizai ke baliide boodi.........
بگوکجا می بَری نای آخرین نگاه خسته ام را؟
تو اصلا چه می دانی هذیان های کینه دار من
چرا اینقدر سوزناک و بی تحمل است؟
تو اصلا چه می دانی روزهای بی هویتم چگونه سَر شدند؟
نشسته ای پُشت تابوت آرزوهای مُرده ام
نشسته ای و گریه های آخرم را با دل سیاه و تاریک خود
ربط می دهی!
شیشه تاریکی کشیده ای مابین نگاه من و ردپای خونین انتظار!
نفس که می کِشم تن تَرک خورده ام ،
فشرده می شود...
دست روی آینه کبود چشمانم که می کِشم ،
دستانم سیاه سیاه می شود.
دلم اندازه تمام تاریکی های زمین گرفته!
امشب چقدر دلم خونین است...!
تو چه می دانی امشب ،
مثل تمام شب های دیگر بی آرزو ،
چگونه صبح می شود؟
پای رفتنم فلج مانده!
قافیه ها دیگر سراغ من نمی آیند.
واژه ها بوی گنداب و عُفن و درد می دهند.
تنم خسته و برهوت و خاکستریست.
تو ،
باز هم دور نشسته ای
و تنها مرا نظاره می کنی و شعر هایم را قاب اشک می گیری...!
این لحظه های بحرانی ام تمام میشود...
آنوقت تورا صدا می کنم
تورا تا که دستهایت را بشکنم
و بر تابوت عاشقانه هایت ،
مثل یک عزادار واقعی ،
مویه کنم.
تا آنشب که زیاد دور نیست،
آسوده بخواب.
عمر خوابهای رویای ات ،
رو به آخر است...!