سِیر
وقتی خلخال زنبورهای وحشی
خبر از آمدن تابستان می دهد
چیزی جز انعکاس نور های منکسر
در چشمهای زلال ات
برای این سنجاقک بنفش مکرر نمی شود
چشم که ببندی
صدای قلبی را می شنوی
که زیبا ترین سرگذشت جهان را _ حرف به حرف_
برایت آواز می خواند
اینجا خورشیدی در من غروب می کند
و آنجا شب می رمد
تا شفق
تار پلک های تو را
در دورترین جای جهان
بنوازد
وقتی رخسارِ گندم زار به زردی نشست
سرخی فلق را هر روز به تو خواهم داد
تا تمام دنیا باور کنند
گونه های تو گلِ شرم کرده اند
نه خارِ خشم
اول/تابستان/هشتادوهشت
تهران ابری
چي بگم؟
شفق دل و دماغي براي نواختن ديگه نداره
شفق هم چشم بدست فلق دوخته كه سرخي غروب را تمام دنيا باور كنند
چقدر دلتنگ این واژه ها بودم
چقدر زندگی می کنم آن انعکاس نورهای منکسر ات را