اقیانوس

سفر

به کناره های تن ات

که از گرمی، شور شده و از شوری

به تلخی میزند

بوی اقیانوس را به خاطرم می آرد





ماه کامل ،جان ات را بالا می آرد هر شب

تا خورشید دم صبح

زیر پوست ات

طلا بریزد



و باز غروب که می شود

خلایق نگاه ات می کنند و نمی دانند

سرخی رخسارت

از شرمیست که تا خاموشی خورشید با تو خواهد بود

نه از هراس شب راهزن

- که در محاق اش طغیان تنها گریزت می شود-

من اما می دانم


چشمهایم را در شوری ات

باز نگه می دارم...

و دست هایم را به تیزی داس ماه می آویزم


مگر شبی

رسم معهود را فراموش کند

و دست از جان شیفته ات بشوید.

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
تك تك كلمات غروب خاكستري ات نشان از عشق دارند. چقدر دوست مي دارم اينجا را و چه لذتي مي بردم وقت هايي كه مي نشستم و پست هايت را مي خواندم- از اولين تا آخرينش را-
قلمت جاودان باد

Blogger shafagh said...
تو هیچوقت رسم معهود را فراموش نمی کنی
چشمها را در شورترین شوره زار هم باید باز نگاه داشت