"قطعه ای برای کبوترهای طبقه ی نهم"

شب سرد پائیزی باصدای بی صدای پیانوی شفق ، همراه باد موذی که از لای پنجره روی پرده های بنفش بازی اش گرفته بود -کنار رضا با آن اندام درشت اش که چیزی شبیه مرد را تداعی می کرد ـ روی مبل های قرمز رنگ آپارتمان گرمی که زنگ اش خراب است با دست پخت زن ترین زن دنیا شروع شد...
شفق جلالی با آن چشم های نافذش جوری نگاه می کند که گویی ریگ های ته برکه را می شمارد و
رضا از پشت شیشه ی عینک غریبه تر از همیشه ی همیشه اش بیشتر گوش می کند....
طعم تند معجون فلفل قرمز که بوی سرخی می داد و با اینکه خط آتش می انداخت بعد از چیزی حدود بیست سال دوست داشتنی به نظر رسید. و حالا سر میز شش نفره ی شام حرفی توی گوش ام می پیچید: درد لذتیست که به انحراف کشیده شده...
قبول اش دارم یا ندارم اهمیت چندانی ندارد چون نمی خواهم با شفق یا رضا سر این بحث کنم...
لازانیای خوش عطر و مزه ی خانم پیانیست تمام شد و عکس ها دوباره شروع... خاطرات هم...
.و موسیقی دهه ی شصت با من ,در تخت تنگی که هنوز ملحفه هاش بوی تنی تیره را می دهد بهم می پیچد.
رضا حرف می زند. از بلوغ... از شرم... از ترس... از لمس... از شحاعت... صدای موسیقی بلند تر می شود و با صدای نفس های مردی در هم می آمیزد... در پس زمینه ی آنهمه هجا و واج, موسیقی با شکوه آبی , روی یک تخت خیس لیز می خورد... صدای رضا را نمی شنوم...
شفق میان مهی از دود با همان چشم های گیرا می خواهد بکاودم.خیلی تواناست ,تنها او توانست از میان انهمه مرض، بکارت مجرو ح ام را ببیند ...
شب تمام شد بی آنکه بخوابد مبادا خواب ببیند و خاطرش نماند...
شفق در آغوش مرد لمسی اش بی که قرار را برباید ازش , خواب های سپیا می بیند
و مرد اش خواب های رنگی.
و من, به بکارت دریده ای فکر می کنم که درد می کند. در جائی فراتر از لنگرگاه ران های برهنه ی سردم.--

هشتاد و یکم/پائیز/هشتادوهفت

تهران نه چندان سرد
4 Comments:
Blogger shafagh said...
تو خودت تمام حس زیبای بودنی
با صدای تو زنده میشه هر حس خوب خواستن
مانا ممنون واقعا
بازم ببخش بابت آسانسور که نه طبقه رو خوببببببب حس کردی

Anonymous Anonymous said...
مانلي عزيز

خيلي از نوشته هايت كه چيزي ميان نثر وشعر بودند لذت بردم .البته در مورد رضاي عزيزم مطلبي نوشته بودي و تشبيهي داشتي كه خيلي نپسنديدم .
چطور دلت آمد ؟رضا ظاهر و باطني بسيار دوست داشتني دارد . به هر حال ممنونم كه جزئ اولين هايي بودي كه سراغم آمدي و ببخشيد من رسم ديدو باز ديد را كمي با تاخير به جا آوردم باز هم مي آيم

Anonymous Anonymous said...
....سكوت سرشار از ناگفته هاست

Anonymous Anonymous said...
سلام مانا.... نوشته بودی سرگشته ام ... سرگشنگی خیلی بد است... سرگشته مینمایی هنوز... سرگشنه ای هنوز؟ خوبی؟ نوشته ات بوی تبریز داد... بوی باران... بوی برف...