سلام
هنوز بهار است . اما نفس فروردين با آنهمه رقص عروسكان سپيد و صورتي پوش كوچه باغها
با بوي خيسي خاك ... كه هنوز هم گاه هست
با لاله هاي شرمين اش.... تمام شد....
و باز... هيچكس برات لاله نياورد زن سي ساله!
دختر بهار است ارديبهشت... مثل زن ... با دلبري هائي به رنگ چمن و عطر گلاب
گلاب
مثل ابيانه .... با ديوارهاي كاهگلي ترك خورده اي كه سايه هاي كوتاه مي سازند
مثل شبهاي حافظيه ... خنك... با طعم شراب هفت ساله
ناگاه چتر سبز مي زند ، هاشور مي خورد از اشكي كه ابر مي چكاند و گاه زرد مي شود زردِ زرد
از هجوم آفتابي كه تنت را گرم مي كند بي كه بسوزاند ات.
و اين زن....
با تمام سي سالگي اش هنوز همان دخترك هفت ساله است كه از پي بادبادكها و سنجاقكها و رنگين كمانِ پرِ پروانه ي درشت، راه خانه اش را گم مي كرد..
اين زن.... اين من
كه با تمام ديروزهاي تا به امروز هم خوابه ام.
پرم... يا آبستن ام شايد....
از تمام فرداهائي كه نمي دانم مي آيند يا مي آرند....
و نه عاشق
با شماره ي نفس
نه...نه...
بهار با همه ي حيات اش... با اينهمه سير و روشني سبز - وقتي كه به درختها ي كوتاه و بلند نگاه مي كني - ....فصل من نيست
با همه ي رنگهاي شاد و زنده و زرداش
با همه ي طعم هاي نوبرش... ترش مثل گوجه سبز اهواز و گس مثل ريواس و كنگر
بهار فصل من نيست اما براي عاشقي
سي ودوم/بهار/86
تهران بي لاله و ابر