امشب ، شب چهلم بهار است
آسمان زجه مي زند .... درختهاي نزديك به ساختمان روبروئي چنگ به شيشه ها مي زنند و تن خيس پنجره ها غشناله مي كشد از درد....
ابر سربي – از اين جا كه ايستاده ام، از طبقه ي 12 برج سپهر – تا چشم كار مي كند زير گريه زده... هاي و هاي....
چشمهام درد مي كند
فردا چهلم بهار است.
من رنگ سياه را دوست ندارم
يا نمي دانم...دوست دارم....يا ازش مي ترسم؟
كوچك تر كه بودم پارچه ي سياه بوي كافور و گلاب و كاغذهاي خيس شده از اشك زنان سياهپوش سوره ي انعام را يادم مي آورد
حالا بزرگ شده ام
نه خيلي ... اما شده ام
اما امشب... كه چهلم بهار است....رنگ سياه ، نه بوي كافور مي دهد نه گلاب نياسر و قمصر
تنها صداي زنگ معابد سرخ و سايه بلند مردان نارنجي پوش روي پله هاي كوتاه را به يادم مي آرد
دوست داشتني ترين مرد چشم بادامي كه از پشت درياها مي آمد و با خودش بوي عود مي آورد و فارسي را به شيريني حرف مي زد .... رفت
يعني مرد.
نه... نمرد ... تمام شد
رفت و همه ي آنهائي را كه دوست اش مي داشتند با دريائي از خاطرات به رنگ دنياي زير آب و با همان رايحه ي عود و رنگ معابد سرخ تنها گذاشت
چشمهاي مهربان بابا لنگ دراز من قرمز شده بود.
و من تا حالا نمي فهميدم كه
رنگ سياه بهش نمي آد ... نه نمي آد... اصلاً نمي آد....
فقط اين يك چيز را خوب مي فهمم كه موسامي ني شي كاوا – دوست خوب بابا لنگ دراز – اصلاً وقت رفتن اش نبود و همه ي ما را غافلگير كرد...
در ساعت 1 بامداد.
raftan baraye kasuke mimoone sakhte........