زيباترين نوشته ها زماني خلق مي شوند
كه تلخ ترين لحظات را تجربه مي كني
وقتي كه عق مي زنيشان روي سپيدي كاغذ
يا اينرسي انگشتهاي لرزان ات را ول مي كني روي كيبورد

و چشمهات باپرده اي از اشك تار مي شوند و مي دوند از پي همان واژه هاي دست و پا داري كه هر شب توي رويا مي افتند به جان ات


و شهوت نشخوار كردن داري بي كه بخواهي كسي بشنودت ... تكه پاره هاي جان ات را....جان شيفته ات را از تيزي سر نيزه و درفش هاي واژه ها جمع مي كني....
مي گذاريشان كنار هم.... نازشان مي كني... اشك مي ريزي و حرف مي زني ....
و نفرت پرت مي كند ...
حالا اسمت هست سياه چاله .....

مي شود توي لابيرنت تاريك و قيرآجيني كه ساخته اي هرآنچه و هر آنكه مي خواهي را فرو كني
بگذاري بماند همانجا آنقدر كه جان اش در برود

مي تواني اوهام ات را هقنه كني بهش.
خرخره اش را فشار دهي تا مويرگهاي سرخ، در پس زمينه ي سپيدي چشمهاش بيشتر جلب نظر كند.

تا آستانه ي مرگ ببريش و يكهو ول كني اش تا بفهمد چه طعمي دارد از بالاي مرگ يكهو ول شدن توي دامان زندگي

منحرف نشو.... داشتي يادت مي آوردي كه چقدر مي شود خوب نوشت
وقتي كه براي «هيچكس» مي نويسي
وقتي كه پاره هاي اوهام را جمع مي كني بلند مي گوئي آآاااا – انگار كه بخواهي بگوئي تمام ام كن ـ

حالا سه شب گذشته و تو ماندي و مادوكس ....
و مارتا كه هر روز راس ساعت 6 مي آمد توي آن كافه ي پائيني
و مي نشست با دامن كوتاه سياهش . عادت داشت دولا شود و سيگارش را با شعله ي شمع كوچولوي روي ميز روشن كند تا چيزي ميان بن بست ران هاش به تماشاچي ها چشمك بزند.
منحرف نشو. اين يك مرور پورنوگرافيك از دلشوره هاي زني سي ساله نيست... نه
يك عاشقانه ي كاملاً آرام آرام است براي همان «هيچكس»

منحرف نشو.
تصوير تلخ از يك تراژدي روي سن نيست
من اينجا نشسته ام ببين!
روي صندلي پنجم . رديف دو
اي تف به هرچي عدد دو ست

من حتا اينجا هم دومي ام
از دومي بودن خوشم نمي آمد هيچ وقت
مثل نديد بديد ها هم نبوده ام كه بخواهم هي همه را كنار بزنم و بروم اول صف....

يادم هست دختر بچه كه بودم همه فكر مي كردند قرار است بشوم خانم دكتر.
دستهام را مشت مي كردم و دندانهام قفل مي شد و فشار انگشتهام رد خون مي انداخت كف دستهاي كوچولوم
دلم مي خواست پرستار بشوم
حالا سوپروايزم
آقا غلط كردم.
من از دومي و آخري بودن بدم مي امد
گفته بودم پرستار ... نگفتم سوپر وايز
حالا همان ناخن هاست و همان دستها ، كمي بزرگتر....- دستهاي يك زن تقريباً سي ساله –
و كتفهاي تو.... رد خون.... چكمه هاي سواري....
آخ ! مچ ات خراش برداشته بيا با بتادين بشورم اش.

نمي خواهم منحرف شوم كه فكر كني اين يك نامه ي سرخ است

دست خط ام نقره ايست در پس زمينه ي خاكستري اي كامل
چشمهاي قورباغه ها درد مي گيرد بس كه خاكستري مي نويسم

هي نپرس چقدر بگويم اين يك عاشقانه ي آرام است نه تعريفي از سكسولوژي خشن يا نرم

كلاس دوم كه بودم يك معلمي داشتيم كه يادم نيست اسم اش چي بود . هر وقت كه ديكته داشتيم
جمله كه تمام مي شد مي گفت : نقطه سر خط.
من هم دنباله ي جمله توي تمام ديكته مي نوشتم نقطه سر خط
با خط كش بلند فلزي اش روي دست ام مي كوبيد و مي گفت :
نه بچه يعني نقطه بذار برو سر خط بعدي.
- دستم سرخ مي شد و مي سوخت... بعدها فهميدم اين عادت نيست كه پشت دستي بخورم و صدام در نياد . سردي فلز كه مي آمد پشت انگشتهاي كپل ام يك داغي آني حس مي كردم و بعد پوستم شوع مي كرد به سوختن و سرخ شدن.... خوشم مي آمد

ديگر مهم نبود كه چقدر پشت دستي بخورم. چون فهميده بودم دردش لذيذ است

اينها را دارم براي تو مي نويسم ها
هي . حواس ات كجاست؟
نگفته بودي سيگار هم مي كشي....
دفعه ي بعد كه بيايم برات سيگار برگ مي آرم.
هه!
كي گفته فقط مردها مي توانند سيگار برگ بكشند؟

از انحصاري كردن بعضي چيزها خوش ام نمي آيد

منحرف ام كردي
خسته شدم
باقي اش باشد براي سال 20150 ميلادي
وقتي كه ستاره اي چشمك زنان نورش مي رسد به چشم دختر بچه اي كه آهسته پلك هاش سنگين مي شود توي يك شب تابستاني و مي خواهد خواب آدمهايي را ببييند كه پاهايشان بسته شده است به تن بزرگ يك درخت كه نتوانند روي اعصاب هم قدم بزنند.

به هيچكسي نگو.
من وتو اگر منحرف هم كه باشيم انسانيم
به قول بعضي ها كه در گورستانهاي دو طبقه بهم گره مي خورند
اگر انسان فوق العاده اي هم نباشيم
فوق العاده انسانيم

نه؟
نيستيم؟
آخ ببخشيد
دو نفر در تاريكي پس كوچه هاي سنگفرش منتظرم اند با هم برويم از بلندترين برج شهر.....
نه
من هنوز نيم بطر شراب سهم امشب ام را تمام نكرده ام

يادت بماند
اين يك نوشته ي زيبا نيست كه خلق شده... هرچند در تجربه ي تلخ ترين لحظات....

كيبورد درد مي كند، با اينرسي انگشتهام ميخواهد بجنگد نمي تواند
سپيدي كاغذ دستمالي شده....
توي معده ام دارند رخت مي شورند....
آي...
مي خواهم بگويم : آاااااا جوري كه معلوم شود بلدم بگويم :
من زن ام حوالي سي... با پوست تيره....
آي... توي معده ام دارند رخت مي شورند.....
آي...
مي خواهم بگويم آآاااااااااا
جوري كه بفهمي دارم مي گويم:

بلدي اگر
تمام ام كن.
.......

عق!

هشتادوسوم/زمستان/85
9 Comments:
Anonymous Anonymous said...
بابا جون تو خیلی کارت درسته, در ضمن من یادم می مونه که این یک نوشته زیباست!

Anonymous Anonymous said...
در ضمن زمستون 85 هم تموم شد، با همه مشکلاتی که همه ماها داریم
نمی خوای غروب خاکستریت رو به یک صبح سبز تبدیل کنی؟

Anonymous Anonymous said...
سلام دوست عزیز
ممنون که آمدی و سر زدی،بی تعارف:خوب می نویسی و این بسیار مهمه!من بیشتر مطلب هات رو خوندم...اما در مورد اینکه قسمتی از مطالب رو میذارم به خاطر نبودن فضای کپی رایته و اینکه متاسفانه مطلب ها از روشون کپی میشه و حتی ساخته میشه بدون اینکه به آدم خبر بدن و اسمی ازش بیارن...من خودم شاهد چند نمونه بودم...بگذرم

Anonymous Anonymous said...
sale no mobarak
omidvaram be harche ke mikhahi dar in sal beresi
man jorate toro nadaram ke khaterate talkh ro roo kaghaz biyaram.

Anonymous Anonymous said...
عجیب بود. نمی دونم برای من عجیب بود یا کلا عجیب بود...
دلم می خواست از این عق ها بزنم و زدم روی دفترچه شخصیم. ما داریم همه زندگی رو بالا میاریم. ما دارایم زیر دست و پای خودمون له میشیم. زیر سنگینی اونچه که توی مغزمونه

Anonymous Anonymous said...
سلام! عجب عقي

Anonymous Anonymous said...
دلشوره ها دوباره پا گرفتند..........
http://sorge.persianblog.com/

Blogger Unknown said...
دستهایت را که تا تهِ حلقم میرود تا نفسم را بالا بکشد سرِ‌ راه بوسیده ام ... نمیبینی کبودی را؟؟ قبل و بعد از دروغ یادت باشد دستهایت را باید بشویی!!!

Blogger BADBIN said...
salam doste ghadimam.chetori ?...khobi ?kojayi baba negaranet shodam.az bacheha soragheto gereftam hame bikhabaran.ye khabari az khodet bede.