ميان عقربه هاي ساعت
ساقهاي زني لنگر انداخته است
و ميان رانهاي زن
نيلوفري شكفته
چشمان خيره ي پرنده اي غريب
كه تو را
در پس همهمه ي روزها و شبها گم كرده است
حالا
سيراب از آبگينه ي سينه زن نمي شود...
خيس مي شود...
انگار
تيله اي
فرو بيفتد از چشمانش ميان دل اش
چكه مي كند...
زن،
تيله هاي رنگ را جمع مي كند
ما سه نفر هستيم توام با دوتا از دوستات بيا تا اونا رو هم بكنيم
منتظر جوابت هستم
mesle hamishe.....
خوب نگو، منم مادرتو به جاي خودت ميگام، از اون زناي چاق تپل مپل هم هست، واي كه چه جوري مي خوام بگامش.
كاش توهم باشي و ببيني، بدم آبمو بپاشم رو صورت خودت.
واااااااااااااااااااااااااي