ميان عقربه هاي ساعت
ساقهاي زني لنگر انداخته است
و ميان رانهاي زن
نيلوفري شكفته
چشمان خيره ي پرنده اي غريب
كه تو را
در پس همهمه ي روزها و شبها گم كرده است
حالا
سيراب از آبگينه ي سينه زن نمي شود...
خيس مي شود...
انگار
تيله اي
فرو بيفتد از چشمانش ميان دل اش
چكه مي كند...
زن،
تيله هاي رنگ را جمع مي كند