«هذيان»

اگر مي شد حتماً‌ مي گفتم كه تابستانها چقدر اروميه خوش بوست ...بوي سيب مي دهد... بوي برگ مو....
يادم نرفته كه توي سرداب خانه ي عمو جان هنوز يك خمره ي بزرگ ديگر هم هست....
سرداب خنك كه ديوارهايش را وقتي كه دختر بچه اي بيش نبودم كم مي ماند گاز بزنم بس كه عاشق بوي خاك بودم.....
ياد بوي تند شراب 28 ساله ي عمو جان افتادم كه براي شب عروسي «سهند» نگه داشته است و نگذاشته بود كه تا آن سال كسي حتا به اش چپ نگاه كند....
و «ما» كه بالاخره نتوانستيم با نفس اماره مان !!‌ مبارزه كنيم و يك شب سرد خومان را رسانديم به سرداب و ...

اگر مي شد حتماً‌ مي گفتم كه آب تني توي استخر خانه ي پسر عمو جان ظهر هاي داغ تابستان چه لذتي دارد....

يا دويدن توي كوچه هاي بلند و باريك تبريز.... با سوسن... وخواهرش.... كه حالا هركدام بچه هائي به اندازه ي آن روزهاي ما دارند .
از آن روزها سالهاست كه مي گذرد...
من... سوسن و سيما .. همه مان بزرگ شده ايم... زن شده ايم
شايد حتا سالي يكبار بيشتر ، همديگر را نبينيم ....توي همان ديدار هاي كوتاه سالي يكبار با هم شيطنت هاي كودكي را مرور مي كنيم.... ظهر هاي دم كرده ي تبريز را... زنگ خانه هاي شمالي را !!چيدن آلبالو هاي ترش كه از سر ديوار خانه ي پروين خانم مي ريخت....
تماشاي دزدكي صورت پر چين و چروك آقاي اسلامي، بقال معرف محله ثقه الاسلام و دست فرو كردن توي كيسه ي عدس وقتي كه حواس اش نيست... چه لذتي داشت... نگفتني....

اگر مي شد مي گفتم حتماً‌ كه چه لذتي دارد تنهائي جاده ي خاكي ورزقان را زير پا گذاشتن و بعد از يك پياده روي طولاني چيچك لي١ را سير تماشا كردن ....
جائي كه آسمان و زمين هيچ مرزي ندارد... انگار كه بهم گره خورده باشند. ....

انگار افتاده ام توي تكه اي غريب از اين هستي... جائي كه آدمها همان آدمهاي هميشه اند... كوچه ها همان كوچه ها ... اما نه طعم شراب اينجا مثل آن دنيا است... نه باراني مي بارد كه بوي خاك بلند شود و بپيچد توي مشام ام....

- من مي خوام برگردم به كودكي.....
صدايت مي پيچد در گوش ام ...

من هم مي خواهم برگردم به كودكي....
به كوچه هاي تبريز....
به زير زمين خانه ي پدري بابا جاويد...
آنجا كه روي ديوار هايش انگور هاي سياه را دار مي زدند.... با آن دريچه ي كوچك و حفاظ چوبي اش كه روزها نور آفتاب از لابلاي درز هاي ترك خورده اش تن انگورهاي خشك را ناز مي كرد و شب ها مهتاب به زور خودش را مي چپاند توي سرداب و تن صندوق چوبي قديمي مادر بزرگ را كه تويش يك عالمه خنزل پنزل بود راه راه
مي كرد...

مي خواهم برگردم به كودكي....
4 Comments:
Anonymous Anonymous said...
delam gereft badjori ehsase piri behem dast dad....akharesh in khatereha ma ra mikoshand....

Anonymous Anonymous said...
cheghadr ziba khatere hayat ra gofti....delam gereft az khaterate kodaki khodam ama khosh hal shodam ke to ingoone nisti o hanooz be yade anha lahazatat ra shirin mikoni....dooste aziz man che konam ke dar kodaki shirini ra nemiyabam????????????

Anonymous Anonymous said...
salam.modate ziadie ke webloge shomaro mikhoonam.neveshtehatoon beshedat zibast....mano yade neveshtehaye khanoom goli taraghi mindaze.ejaze mikham joze peivandhaye roozane linketoon ro bezaram.

Anonymous Anonymous said...
DIVOONEH