ساعت مچی و آفتابی که پشت ابرها پنهان شده و برف
اولین برف پائیزی چه بی خبر غافلگیرمان کرد.
وقتی باد بی رحم دانه های ریز و درشت اش را مثل نقل بر سر و روی ماشین ها و درخت ها که به تماشاش ایستاده بودند می کوبید و نقشه ها را می پوشاند من هنوز در فکر سنگ هائی بودم که از بنفش به سیاه می زدند با بند نیمه ابریشمی که نگهشان می داشت
اولین برف پائیزی چه بی خبر آمد... نه مثل اولین باران پائیز که ابرهای تیره نویدش را داده بودند و برگهای زرد خیابانها را برای آمدن اش فرش کرده بودند...
دو روز دیگر زمستان با لباس سفید اش به حجله ی زمین می نشیند
ساعت مچی دو زمانه ام را هنوز از باز نکرده ام .ساعتی که می گوید بلند ترین شب سال کی برای آدم کوچولو ها و ادم بزرگ ها شروع می شود...
و کی برای من کی برای الی و مهدی.. کی برای همه ی ما .
اما دیگر به حرکت کند عقربک هایش آنقدر توجه نمی کنم. چقدر نیش آلوده به زهر انتظارشان را در جان ام... در پاره پاره های جان شیفته ام فرو کردند.. چقدر خون ام را مک زدند..
می بینی؟! این همان لذت منحرف است.
این روزها که آنهمه انتظارشان را می کشیدم.. این برف که درخت نیم عریان وسط حیاط را پوشانده... این کوچه های بی عبور ...ستاره هائی که دیگر پیدا نیستند...اینها همه طعم آن لذت منحرف را می دهند.
تنها خوشبختی من یا شاید به قول زویا تنها بد بختی من همین است که به هیچ چیز عادت نمی کنم! نه به بودن ات عادت کرده ام .. نه به نشنیدن ات... نه به ترانه هائی که با هم گوش می کردیم.. نه به شب هائی که با صدای تو تمام می شد ...نه به زندگی حتا....
هر سال که پائیز می شد فکر نمی کردم این اولین پائیز عمرم باشد. اما امسال با همه ی سالها فرق می کرد. انگار تا به امروز پائیز ندیده بودم! واقعا هم ندیده بودم
رنگ اش از همیشه سرخ تر بود مثل گونه های دختر هفت ساله ای که فکر می کرد پدرش همین یک دختر را دارد!
با ابنهمه هنوز هم رنگها فرق دارند زمستان امسال رنگ اش .. بوی سرما که توی مشام آدم می پبچد فرق دارد... با لذت یا بی لذت...من در تنهائی و در دنیای شخصی ام چیزی را دارم که هر کسی ندارد.
تو می گوئی آن سه نقطه وجود ندارد... چون نمی خواهی طعم اش را بچشی اما می دانی که آن سه نقطه ی مشهور همیشه هست. کافیست بخواهی اش...
گاهی نه ماجرا جوئی که جسارت نه برای داشتن اش تنها برای دیدن اش بس است.چرا که انقدر مهیب است که نمی توان انکارش کرد یا حتا ندیده اش گرفت...
زمستان دو روز دیگر می رسد...
اما
اولین برف پائیزی چه بی خبر آدمها را غافلگیر می کند......
هشتاد و هشتم/پائیز/هشتاد و هفت
تهران برفی
من هم انتظار برف نداشتم و مشغول حال كردن با فصل مورد علاقه ام بودم كه متوجه شدم زمين سفيد شده .مثل اينكه خدا مي خواست رنگهاي زندگيم رنگ ببازند و نتوانند با بازي خود مرا در باغ خاطراتم سرگردان ببيينند