وقتي نوشتن ات نيايد
وقتي نتواني آنچه از مغز مغشوش و قلب مخدوش ات مي گذرد را بنويسي
يا حتا بگوئي
آن وقت چاره اي نداري جز اين كه تمام هيجان ات را... تمام شهوت ات را براي گفتن بريزي توي سطل خاكروبه...
و
اجازه دهي چيزي شبيه پاره آجر كه آدمها به آن بغض مي گويند و ديوانه ها با دود سيگار قورت اش مي دهند بچسبد به بيخ گلويت تا هر پرت و پلائي را كه به شكلي بالا آوردن كلمات بر بي خطي كاغذ است را پيشگيري كني
عق زدن كار ساده اي نيست .....نه كه نيست .. اما بعد كه بالا مي آري تازه مي فهمي چه راحت شده اي
چيزي شبيه به زائيدن است ...سبك شدن.....
كه به وقت اش مي ترسي... عرق مي كني... دست و پاهات مي لرزند ... اما تمام عق هات را كه زدي و تمام شان را تمام كردي تازه مي بيني چقدر راحت تري
ببخشيد
كمي آنطرف تر لطفاً
چيزي نمانده ها...
شما كه نمي خواهيد روي كت و شلوار كريستين ديورتان بالا بيارم..
...
عق....